مصطفی - لبیک اللهم لبیک
طناب
روزی کوه نوردی تصمیم گرفت که تنهایی قله ی کوهی را فتح کند. صبح زود راه افتاد با پیش بینی های خودش قرار بود شب برسه ولی نرسید . مجبور شد شب را بگذراند و صبح حرکت کند . وسایل خواب و شام را آماده کرد و بعد از شام برای خواب رفت . ناگهان پایش سر خورد و از کوه سقوط کرد . دیگر هیچ چیزی را نمی شناخت و هیچ چیزی را نمی دید . ناگهان طنابی دور کمرش پیچید و از خوشحالی فریاد زد در فکر این بود که به آن تجربه ی زیادی که داشت بتواند خودش را نجات دهد . ناگهان چشمش را باز کرد ودید با کوه زیاد فاصله دارد . نا امید شد و گفت ای خدا مرا نجات ده و از ته قلبش خواست
و بعد ندا آمد ای بنده تا اکنون که مرا نخواندی ولی الان که مرا می خواهی به من اعتماد داری ؟
کوه نورد پریشان گفت آری باز ندا آمد پس طناب را ول کن و نجات پیدا کن .
ولی کوه نورد از قبل محکم تر به طناب چسبید و ول نکرد .
صبح وقتی گروه نجات رسیدند با یک جنازه ای یخ زده رو به رو شدند که محکم به طناب پیچیده در صورتی که با زمین نیم متر فاصله داشت...